شهید محمد کچویی در دادگاه  کمالی شکنجه گر ساواک

شهید محمد کچویی در دادگاه کمالی شکنجه گر ساواک

محمد مهدی اسلامی: از معدود صفحات ثبت شده در تاریخ که نام محمد کچویی در آن از قلم نیافتاده است، حضور وی در دادگاه شکنجه گران ساواک و افشای رفتار آنهاست. او در دادگاه آنها می گوید:” در رابطه با کمالی شکایت دارم. شکنجه هایی که او روی خود من انجام داد و یکی هم گزارش های داخل زندانش است. داخل زندان که ایشان از آن اول که آمد به قدری به خودش مطمئن بود و فکر می کرد که ‌[…] انقلاب جدی نیست. او هیچ کس را نمی شناخت و هنوز هم نمی شناسد و شاید به این خاطر باشد که وی همیشه مست بود. سه چهار بار که مرا شکنجه داد همیشه مست بود. او هیچ کس را نمی شناسد و هرکه را با او روبرو کردیم می گوید نمی شناسم. از سال ۱۳۵۱ که من دستگیر شدم یک مدتی در زندان قزل قلعه بودم. بازجویی هایم را پس داده بودم. در زندان اوین به دست حسینی، عضدی و ازغندی پذیرایی مفصل شده بودم. از اول زیر دست کمالی نبودم در رابطه با محمد مفیدی، باقر عباسی و حسن فرزانه مرا نزد او فرستادند. کمالی همیشه کفشهای نوک تیز می پوشید و مست هم بود. با نوک کفشهایش به ساق پای من می زد. او از بس که با نو کفشش به ساق پای من زده بود عصب های قسمت زانو به پایین من هنوز هم که هنوز است پاهایم درد می کند و دکتر هم که رفته ام می گوید باید مدارا کنی. او با شلاق به همه جای بدن از جمله سر و کله می زد. اینها سلول هشت را کرده بودند اتاق شکنجه و این قدر سر و صدای شکنجه شدگان زیاد بود که ما شکنجه خودمان یادمان رفته بود. تا می خواستیم یک چرت بخوابیم از سر و صدای شکنجه بیدار می شدیم. شب و نصف شب همیشه صدای شکنجه شدگان به گوش می رسید. کمالی در رأس گروهی بود که بچه های مذهبی را شکنجه می کردند. شکنجه گران تازه کار را که آورده بودند توسط کمالی و امثالهم آموزش می دیدند و خبره می شدند. من شاهد شکنجه دادن های او بوده ام. او به قدری شکنجه می کرد که در تاریخ نظیر ندارد. همین ها بودند که یک نفر زندانی را به مدت پنج ماه روی تخت بسته بودند و فقط برای دستشویی رفتن و غذا خوردن او را باز می کردند.

کمالی نمی دانست که اراده خدا پشتیبان این انقلاب است و تا زمانی که خدا بخواهد این انقلاب ماندگار است. آقای کمالی که چند وقت مرا شکنجه می کرد، الآن بگوید چند وقت است که زندانی ماست به او چه گفته ایم. تنها حرفی که من به او زدم این بود یک وقت خیلی دروغ می گفت و من به او گفتم خدا لعنتت کند.

ماه رمضان بود و سحری به بچه ها نمی دادند فقط بعضی مواقع در سلول را باز می کردند و تکه نانی داخل آن می انداختند. چند روز بود که من سحری نخورده بودم با این حال مرا بردند اتاق کمالی برای بازجویی. او به من گفت حرفهایت را می گویی یا نه؟ گفتم من سه ماه است که اسیر شما هستم دیگر حرفی برای گفتن ندارم. گفت به من دروغ نگو، من کمالی هستم، پدرت را درمی آورم. در حالی که مست بود شروع کرد به شلاق زندان. به اوگفتم من روزه هستم یک مقدار ملاحظه کن. وقتی این را شنید بدتر کرد و شدیدتر شکنجه کرد. پس از آن به مأموری که آنجا بود گفت ببر در اتاق شکنجه و ببندش به تخت. مأمور مذکور مرا برد ولی یک نفر دیگر را به تخت بسته شده بود لذا مرا برگرداند پیش کمالی و او مجدداً با شلاق و لگد به جان من افتاد.”