امیر کاظمی از دوستان و همکاران محمد کچویی در دهه ۴۰ است که با گذشت حدود ۵۰ سال همچنان خاطرات جالبی از وی به یاد دارد. به همین دلیل و برای شنیدن خاطرات وی، در یکی از روزهای مهر ماه امسال به بازار تهران رفتیم، تا مصاحبه ای را با وی صورت دهیم. بخش کوتاهی از مصاحبه با امیر کاظمی در ادامه از نظر شما می گذرد:
آقای کاظمی، از چه زمانی با محمد کچویی آشنا شدید و این رفاقت و آشنایی تا چه زمانی ادامه داشت؟
من و محمد کچویی و رحیم بوعلی و چندین نفر دیگر از شاگردهای آقای محمد خلیل نیا بودیم. محمد آقای خلیل نیا هم شوهر خواهر بنده هستند که آن زمان در صنف صحاف ها کار می کردند و ما هم جوانان ۱۷-۱۸-۱۹ ساله بودیم که برای ایشان کار می کردیم. مرد خوش اخلاق و مهربانی است که هنوز هم در قید حیات هستند اما خوب سن و سالشان بالاست و خیلی حال مساعدی را دیگر ندارند. اتفاقا همین دیشب با ایشان صحبت می کردم و از خاطرات قدیم می گفتیم، در بیمارستان بستری هستند.
از محمد کچویی بگوئید. چه شد که با هم دوستی عمیقی پیدا کردید.
محمد واقعا پسر با مرام و کم نظیری بود. من حالا بعد از این همه سال که قریب به ۵۰ سال می شود خیلی چیزهای خاصی از محمد به خاطر ندارم اما ۱-۲ خاطره هست که برای شما می گویم.
آن ایام که ما با هم کار می کردیم، می شد که روزها از ساعت ۸ صبح کار شروع می شد و تا ۱۱-۱۲ شب ادامه داشت. شب ها معمولا می شد که من سریشوم درست می کردم و محمد هم جلدها را آماده می کرد که لب آنها را تا بزند و من سریشم بمالم. یک شب که به شدت خسته هم بودیم و واقعا حال خوبی نداشتیم، محمد باید لب آلبوم ها را تا می زد و من وظیفه داشتم که لب آلبوم را خیس کنم که راحت تر خم شود. محمد خیلی خسته بود و گفت لازم نیست اینها را خیس کنی و با یک ناراحتی و به حالت پرخاشی هم این مطلب را گفت. من هم چیزی گفتم که محمد در نهایت یکی از این جلو آلبوم ها را به طرف من پرتاب کرد و من هم سریشوم را دستم گرفته بودم و تهدید می کردم که اگر کاری بکند به طرفش پرتاب می کنم. ناگهان بدون اینکه نیت قبلی داشته باشم و حواسم نبود کمی از این سریشوم و آب جوشی که بود ریخت روی دست محمد و خدا هم می داند چقدر این پسر سوخت و اذیت شد اما چیزی نگفت. ما خلاصه دنگران شدیم و همان شبانه سعی کردیم دستش را بشوریم و مداوا کنیم و صبح که شد من با خودم فکر می کردم الان به سر کار می رویم و محمد هم می آید و آقای خلیل نیا می پرسد که دستت چه شده است و محمد هم می گوید. صبح دیدم احمد برادر کوچک تر محمد آمد و گفت داداش امروز حالش خوب نیست و نمی آید و حرفی هم به آقای خلیل نیا نزند. حرف نزدن به خلیل نیا هم از دو جهت برای من مهم بود. یکی اینکه بالاخره صاحب کار من بود و اگر من را بیرون می کرد من کجا باید برای کار پیدا کردن می رفتم و چطور می خواستم کار پیدا کنم؟ دوم هم اینکه آقای خلیل نیا شوهر خواهر من بود و جلوه خوبی نداشت این اتفاق. خلاصه این موضوع گذشت و فردا محمد آمد بدون اینکه هیچ حرفی بزند و گله ای کند و به سر کار خودش رفت و این سپری شد. تا آخرین روزی هم که در قید حیات بود هیچ وقت هیچ حرفی در این مورد نزد که خدا می داند روز تشییع پیکرش در سال ۱۳۶۰ من برای تشییع رفتم و بغض گلوی من را گرفته بود که من یک چنین رفیق خوب و با معرفتی را از دست دادم که تا آخر عمرش این موضوع را به روی من نیاورد و هیچ دم نزد.
خاطره دیگر من مربوط به روزی است که قرار بود محمد باری را به جایی در بازار ببرد اما بر حسب اتفاق چرخ بار برگشت و روی پایش افتاد و درد بدی هم کشید و پایش آسیب دید اما باز چیزی نگفت و تحمل کرد. با اینکه آن سال ها سن زیادی نداشت، اما به شدت مقاوم بود و اهل جار و جنجال نبود و تحمل می کرد. روحیه خاصی داشت و خدا می داند این پسر چقدر با معرفت و از خود گذشته بود.
چقدر متشرع و مذهبی بود؟
بسیار زیاد. واقعا بسیار زیاد. ببینید من برادرها و پدر محمد را می شناختم و هنوز هم ارادت به اینها دارم اما خدا وکیلی بگویم که محمد در بین اینها چیز دیگری بود. یعنی از همه خانواده اش مذهبی تر بود و اصلا فاز متفاوتی داشت. معرفتش هم که همیشه زبانزد بود و خدا می داند چقدر در حق دوستان و رفقایش معرفت به خرج می داد و اهل کم توجهی و بی محلی نبود.
رفاقت شما تا چه زمانی ادامه داشت؟ بعد از انقلاب هم ادامه دار بود؟
ما تا همان سال ۱۳۶۰ با هم دوست بودیم اما به دلیل سمت هایی که بعد از انقلاب گرفت کمتر هم را میدیدیم. روز هم که به شهادت رسید، خاطرم هست که از رادیو خبر را شنیدم و برای تشییع جنازه به بهشت زهرا رفتم و خدا می داند چه قیامتی بود. همان روزی بود که شهدای انفجار دفتر حزب جمهوری و آقای بهشتی را هم تشییع می کردند و بهشت زهرا به شدت شلوغ بود. اما رفتم و برای آخرین بار یک دوست خوبی همانند محمد کچویی را بدرقه کردم.
اگر بخواهید در یک جمله محمد کچویی را معرفی کنید چه می گوئید؟
همان که تکرار کردم را باز می گویم. یک جوان با معرفت متدین که اهل هیچ دوز و کلکی نبود و همیشه دوست داشت برای خدا کار کند و با اطرافیانش مهربان و خوش قلب باشد.