رمضان کچویی، پدر شهید محمد کچویی

رمضان کچویی، پدر شهید محمد کچویی

پدر محمد کچویی با آنکه این روزها سن و سال زیادی را پشت سر گذاشته است، اما به لطف خدا همچنان حافظه خوب و دقیقی دارد. به لطف همین حافظه خوب توانستیم خاطرات شصت و خورده ای سال قبل تا زمان شهادت محمد کچویی را با پدرش مرور کنیم.

مختصری از مصاحبه با حاج رمضان کچویی که در یکی از روزهای شهریور ماه امسال انجام شده است از نظر شما می گذرد.

 

حاج آقا از سال ۱۳۲۹ شروع کنیم، محمد آقا چه زمانی به دنیا آمدند؟

بسم الله الرحمن الرحیم، ممنون از این کاری که شما دارید انجام میدین و ببخشید اگر حال من هم خیلی خوب نیست اما سعی می کنم هر چقدر مطالب به یادم هست برای شما بگویم. محمد سال ۱۳۲۹ به دنیا آمد و تابستان هم بود. برای به دنیا آمدنش هم قابله آوردیم که محمد به دنیا آمده بود. آن زمان ما تهران نبودیم و به روستای حاجی آباد رفتیم. چند سال بعد که بزرگ شد برای اینکه درس بخواند و بی سواد نباشد به تهران منطقه رستم آباد فرستادمش که نزد یکی از آشنایان درس بخواند و بعد از کلاس دوم تا پنجم به همان حاجی آباد آمد و درسش را ادامه داد.

بعد که من دیدم ممکن است بچه هایم بی سواد بمانند و در آن حاجی آباد نمی شود کاری کرد به تهران آمدم و خانواده ها را هم آوردم. رفتیم سمت منطقه میدان شهدا، کوچه باشگاه.

محمد از همان زمان مشغول به کار شده بود؟

از همان دوران بچگی به بازار رفت و مشغول کار کردن شد. خیلی بچه کاری بود و به دلیل شرایط ما هم دوست داشت کمک باشد و زحمتی برای خانواده اش نباشد. رفت پیش [آقای] خلیل نیا و مشغول شد. پسر دومی من احمد هم با محمد رفت و با هم مشغول کار شدند. اما محمد با تمام فرزندان دیگرم فرق داشت. هم مهربان بود و خانواده دوست و هم کاری و اهل کار سخت کردن و هم به مسائل شرعی خیلی اهمیت می داد.

چه زمانی مشغول فعالیت های سیاسی شد؟

از همان سال های نوجوانی اش مشغول این کارها شد. همان دهه ۴۰ بود فکر کنم. یک هیئت هم داشتند که امثال معادیخواه و اینها برایشان سخنرانی می کردند و یکبار هم من را دعوت کردند و رفتم. دیدم به گروه خونی من نمی خورد! آن زمان هم من در شهربانی مشغول بودم نگران بودم مشکلی پیش نیاید و به محمد هم گفتم بهتر است اطراف این کارها نروی اما به حرف من خیلی گوش نکرد. اما خود من همان یکبار بیشتر به هیئتی که داشتند نرفتم. اما مثلا با عزت شاهی و برادر خانم هایش ( محمد و حسن حسین زاده موحد) و منصوری اینها به هیئت می رفتند و بسیار هم پیگیر بود.

دستگیری اولش چه زمانی بود؟ خاطراتان هست؟

یادم نیست دقیقا کی بود. فقط خاطرم هست دستگیر که شد یک مامور آمد و به من گفت از پسرت خبر داری؟ دستگیر شده است. بعد کارت خدمت من که هر روز به اداره می رفتم را از من گرفت. سر کار که رفتم نمی دانستم چه بگویم که نگهبان دم در گفت دنبال کارتت می گردی؟ این هم کارتت! معلوم شد رفته بودند کارت را به شهربانی داده بودند. بعد سوال و جواب که چرا پسرت این کارها را می کند که من گفتم مرغ که نیست دست و پایش را ببیندم و مراقب باشم کاری نکند. بزرگ شده و ازدواج کرده و اختیارش با خودش هست نه با من.

سربازی هم نرفته بود، نه؟

نه. به خاطر سن و سالش و بعد هم که دستگیر شده بود و زندان افتاد سربازی نرفت و تا زمان انقلاب هم که تقریبا درگیر بود. بعد از انقلاب هم که مشغول خدمت در دادستانی شد و به سربازی نخواستند که برود. البته تنها پسر من که سربازی رفت احمد هست. هیچ کدام از پسرهای دیگر من سربازی نرفتند.

از ازدواج کردن محمد هم خاطره ای دارید؟ چطور شد خانواده حسین زاده ها را پسندید و خواست با آنها وصلت کند؟

در همین هیئت ها و فعالیت ها با برادران حسین زاده آشنا شده بود و بعد متوجه شده بود خواهری دارند که ازدواج نکرده و دم بخت است و از ما خواست خواستگاری برویم. خواستگاری رفتیم و جواب هر دو خانواده مثبت بود. از من خواستند که خانه را سه دونگ به اسم عروس بزنم اما واقعا توانایی اش را نداشتم و گفتم من فعلا در اول زندگی می توانم یک اتاق در اختیارشان قرار دهم که با همان یک اتاق زندگی را آغاز کردند. فکر می کنم سال ۴۹ یا ۵۰ بود. خوب خاطرم نیست.

دوران زندان چطور بود؟ خاطراتی از دوران زندان محمد به خاطر دارید؟

دوران زندان اول برایش اعدام بریدند و بعد تبدیل به ابد شد و بعد کاهش پیدا کرد که چند ماه مانده به انقلاب آزاد شد. مادرش چند بار ملاقات رفته بود که در قفس محمد را انداخته بودند که مادرش گفته بود مگر قناری هستی در قفست کرده اند؟ ماموری که آنجا بود گفته بود ما شیر را در قفس می کنیم که مادرش خوشحال شده بود. البته برای آن مامور ظاهرا بد شده بود و با او برخورد کرده بودند.

بعد از انقلاب هم در دادستانی مشغول شد؟

بله. در دادستانی بود و بعد به اوین رفت. من هم بعد به اوین رفتم و آنجا مشغول بودم. معاونش هم هاشم [رخ فر] بود.

از روز شهادتش خاطره ای دارید؟

روز شهادت در اوین گروه گروه زندانی آورده بودند چون شرایط به هم ریخته بود، این منافقین شهر را به هم ریخته بودند. در محوطه مشغول نماز خواندم بودم که لاجوردی اینها جلسه داشتند و کاظم افجه ای هم اطراف اینها می پلکید. در همان نماز به این فکر می کردم که نمازم تمام شد بروم بگویم تو اینجا چی کار می کنی که در همان لحظات بود دیدم افجه ای ملعون اسلحه را کشید و شروع به تیراندازی کرد و گلوله ای هم به محمد خورد. افجه ای پایش را گچ گرفته بود و ظاهرا اسلحه را هم در همان گچ مخفی کرده بود.

بعد محمد را به بیمارستان بردند و آن بیمارستان قبول نکرده بود و از آنجا به بیمارستان دیگری بردند که همان جا شهید شد.

آخرین بار که محمد را دیدم در همان زندان اوین بود که همان روز هم شهید شد.