رحیم شفیعی راد(بوعلی)

رحیم شفیعی راد(بوعلی)

رحیم شفیعی راد (بوعلی)، از دوستان دوران جوانی محمد کچویی است. آن زمان که هر دو از شاگردان مغازه صحافی محمد خلیل نیا بودند و چند سالی با هم دوست و همکار مشترک بودند. همین سابقه همکاری و دوستی نیز باعث شده است که وی خاطرات فراوانی از آن دوره و محمد کچویی به خاطر داشته باشد. به همین مناسبت مصاحبه ای را با وی ترتیب دادیم تا خاطرات و ناگفته های وی درباره محمد کچویی را جویا شویم:

 

آقای بوعلی اگر اجازه دهید از سابقه دوستی شما با محمد کچویی بحث را آغاز کنیم. از چه زمانی شما با ایشان آشنا شدید و این دوستی چقدر ادامه دار بود؟

من از دهه ۴۰ با آقای کچویی آشنا شدم. زمانیکه نوجوان بودیم و شاگردی مغازه آقای خلیل نیای بزرگ را می کردیم. آقای خلیل نیای بزرگ محمد آقاست و اخوی ایشان حسن آقاست که با ایشان هم رفاقت داریم. خدمت شما عرض کنم که ما آن زمان با محمد کچویی آشنا شدیم و واقعا جوان متشرع و پیرو مذهبی بود. به شدت هم کاری بود و مسائل سیاسی را هم دنبال می کرد. آقای خلیل نیا اهل جبهه ملی بود و طرفدار مصدق بود اما محمد خیلی اهل جبهه ملی نبود و کارهای مذهبی را پیگیری می کرد. از همان نوجوانی هم مخالف شاه و سیستم بود و علنا بیان می کرد. یکبار به خاطر دارم قرار بود شاه برای بازدید به شهر بیاید و ما هم به همراه مردم دیگر به استقبال شاه برویم. آن روز می خواستیم مغازه را زودتر تعطیل کنیم اما مانده بودیم چه کار کنیم که محمد متوجه نشود. خلاصه بهانه ای جور کردیم و سریع هم مغازه را تعطیل کردیم و به استقبال شاه رفتیم. حالا بماند که استقبال رفتیم و محمد متوجه شد و ناراحت هم شد، داخل جوب هم انداختیمش و خلاصه روز پر خاطره ای بود.

خاطره دیگر هم مربوط می شود به کار کردن پیش آقای شجاعیان. شجاعیان ها دو برادر بودند که بهروز و سیروس با هم کار می کردند و سیروس رئیس ما بود و برای ایشان آلبوم سازی می کردیم.

محمد عادت داشت هر زمان وقت نماز می شد اذان می گفت و بعد به نماز می ایستاد. آن روز خاطرم هست من رفتم سریع ساعت را جلو کشیدم و مثلا اگر ساعت ۱۱ بود، کردمش ساعت ۱۲ و بعد محمد فکر کرد وقت نماز شده است و ما هم رفتیم ناهار بخوریم و محمد هم شروع کرد به اذان گفتن. وقتی آقای شجاعیان آمد و ما متوجه شدیم، من سریع رفتم ساعت را به قبل بازگرداندم و وسایل ناهار را جمع و جور کردیم و انگار نه انگار اتفاقی رخ داده است. محمد هم همین طور داشت اذان می گفت و آقای شجاعیان آمد سوال کرد چه وقت اذان گفتن است؟ محمد گفت آقا سر ظهر و وقت نماز است و ساعت را آمد نشان دهد که ۱۲ شده است دید ساعت ۱۱ است! خلاصه آن روز گذشت و بعدها محمد متوجه شده است من چه کاری کرده ام. از این شوخی ها و برنامه ها زیاد با هم داشتیم.

چقدر متشرع بود؟ چه حالاتی داشت؟

متشرع بودنش که به شدت زیاد بود. یعنی من مثلا افراد دیگر خانواده اش مثل همین احمد آقا برادر کوچک ترش را که دیده وبدم، محمد نسبت به همه اینها مذهبی تر و پیگیر تر بود. اهل نماز اول وقت بود و به شدت هم به امام احترام می گذاشت. ما همه راه و روش دیگری را داشتیم و انقلابی هم نبودیم. اما محمد به شدت انقلابی و پیگیر و مذهبی بود.

من خاطراتم را نوشته بودم و قصد داشتم همه را برای شما بگویم اما متاسفانه برگه را گم کردم و چند تا تیتر کلی نوشتم که برای شما تعریف کنم. حالا چیزهایی که به خاطرم می آید یکی یکی برای شما می گویم.

از دستگیری هایش چقدر خاطره دارید؟ سال ۵۱ و ۵۳ دستگیر شده بود و مجموعا حدود ۴ سال را در زندان گذرانده بود.

من از آن ایام خیلی خاطره ای ندارم. آن ایام دیگر ما پیش هم نبودیم و دورا دور از هم خبر داشتیم. اگر با آقای زلفی صحبت کرده باشید ایشان از آن ایام محمد خاطره بیشتر دارد.

بعد از انقلاب هم رابطه شما با هم حفظ شد.

بله با هم در ارتباط بودیم و بسیار هم فروتن بود و اصلا انگار نه انگار سمت و مقامی گرفته است و مثل قبل بود. مغازه اش در بازار را حفظ کرده بود اما خیلی خودش دیگر به بازار سر نمی زد و دست شاگردهایش بود.

شما در مغازه سمت سیروس که اولین مغازه اش بود با هم آشنا شده بودید دیگر؟

بله آن ایام اولین مغازه ای که در اختیار داشت سمت سیروس بود و بعد هم به مغازه سمت امامزاده یحیی و بعد به سمت خیابان استانبول رفت. الان مغازه ای که داشته هست اما شکل و شمایلش تغییر کرده و اصلا شبیه به آن سال ها نیست.

خاطرات دیگری از ایشان دارید؟

یکبار خاطرم هست در مغازه آقای خلیل نیا بودیم و دستشویی پائین بود. پائین آتش روشن کرده بودند و بالا هم تینر بود. محمد رفته بود دستشویی و من هم از بالا ناغافل تینر ها را ریختم و این بنده خدا از دستشویی آمد، دیدم موهایش سوخته و کمی هم زخمی شده است! گفت چه کسی از بالا تینر ریخت؟ گفتم مگر کسی تینر ریخته است؟ نه من متوجه نشدم و اطلاع ندارم. خلاصه رفتیم به درمانگاه و سرو رویش را باند پیچی کردیم و من هم میخواستم از زیر کار در بروم به دکتر گفتم کمی هم به من دو بزن! گفت تو که چیزی نشدی! گفتم حالا شما چه کار داری کمی دوا و باند بزن و من پولش را می دهم. دکتر هم این کار را کرد و ما رفتیم درب مغازه. آقای خلیل نیا ما را دید و گفت چه شده است و این چه وضعی است؟ گفتم آقا ما سرو رویمان سوخته است و باید برویم استراحت. گفت حالا بروید سر کار من الان بر می گردم! در همین حین رفته بود درمانگاه و از دکتر پرسیده بود دو جوان آمده بودند برای درمان و باند پیچی که دکتر گفت بله آمده بودند اما یکی الکی گفت باند پیچی کنم و آن یکی هم چیز خاصی نشده بود!

آقای خلیل نیا برگشت و گفت بروید سر و رویتان را بشوئید! گفتیم آقا صورتمان سوخته است و حالمان خوب نیست. گفت بروید و ایرادی ندارد! خلاصه ما رفتیم و صورتمان را شستیم و آمدیم. گفت چقدر خوب و ماه شدید! حالا بروید سر کارتان و ما هم دست از پا دراز تر برگشتیم سر کار.

اگر بخواهید محمد کچویی را توصیف کنید، و درباره او خیلی کوتاه جمله ای را بگوئید چه چیزی را می گوئید؟

جوان کاری و بسیار با معرفت و در عین حال فروتن و بزرگوار. واقعا محمد یک چیز استثنایی بود و کم نظیر بود. با هم بسیار شوخی داشتیم و اهل این حرف ها نبودیم با هم.