عزت الله مطهری(شاهی)

عزت الله مطهری(شاهی)

سید مهدی دزفولی – تاریخ ایرانی: عزت الله مطهری (شاهی) از مبارزین مشهور پیش از انقلاب اسلامی است و به دلیل همین مبارزه و فعال بودن با بسیاری از مبارزین آن دوران نیز آشناست. عزت مطهری از معدود افرادی است که با بازجوهای خود رفتاری بر خلاف انتظار داشته و حتی در جلسات دادگاه آنها شرکت نکرده و می گوید تمام توان خود را به کار بسته است که مبدا این افراد مورد توهین قرار بگیرند با آنکه وی در دوران ابتدایی انقلاب اسلامی مسئولیت هایی در کمیته انقلاب اسلامی و دادستانی داشته است اما بعد از مدتی مسئولیت های خود را رها کرده و به شغل آزاد روی می آورد.برای بازخوانی پرونده شهید محمد کچویی و بررسی پرونده محمد رضا سعادتی مصاحبه ای با وی ترتیب دادیم تا نظرات او را در این باره جویا شویم.

آنچه در ادامه از نظر شما میگذرد بخش کوتاهی از ۲ ساعت مصاحبه با عزت الله مطهری در آذر ماه سال ۱۳۹۲ می باشد که در مجتمع شهدای سرچشمه تهران انجام شده است.

 

اگر اجازه دهید از آشنایی شما با محمد کچویی بحث را آغاز کنیم.چطور شد شما با شهید کچویی آشنا شدید و رابطه شما با ایشان چطور بود؟

من محمد کچویی را پیش از انقلاب می شناختم و با هم آشنا شده بودیم.زمانی که در هیئت انصارالحسین و کلاس‌های درس عربی هیئت مکتب القرآن شرکت می کرد و آرام آرام به این طرف کشیده شد که رو به مبارزه بیاورد و با رژیم شاه مبارزه کند.پسر خوب و علاقمندی بود البته مرحوم پدرش خیلی علاقه ای به این کارها نداشت و مخالف مبارزات کچویی بود و فکر هم میکنم پدرش عضو شهربانی بود اما خود محمد کچویی از همان ایام جوانی علاقمند به مبارزه و کارهای مبارزاتی شد و از زمانی که با برخی از افراد همانند من آشنا شد با سخنان و مواضع امام بیشتر اشنا شد و با علاقه بیشتری پیگیری می کرد.

ظاهرا شهید کچویی در کار صحافی هم مشغول بود و در محله امامزاده یحیی مغازه صحافی داشت.

بله ، کچویی در کار صحافی بود و من هم اتفاقا ایامی با وی کار می کردم. در دوره زندگی مخفیانه به مرور آنچه را که داشتم از میز و صندلی و کتابخانه فروختم و صرف مخارج زندگی کردم، کفگیر که به ته دیگ خورد، رفتم سراغ محمد کچویی که مغازه صحافی داشت. او از فعالیت سیاسی ام و مشکلاتی که در آن غرق بودم خبر داشت، به او گفتم بگذار من به عنوان کارگر روزی دو سه ساعت در دکانت کار کنم، تا با پولی که می گیرم خرجم در آید. گفت: پول را می دهم ولی نمی خواهد کار کنی، گفتم: نه من پول یامفت نمی خواهم، کار بلدم ، کتاب سیمی می کنم، آلبوم می سازم، برش و صحافی هم بلدم، تو هم مزد کارهایم را بده! او قبول کرد و من هم مشغول شدم.

کچویی دیگر خیالش از مغازه راحت شد، مدت زیادی نبود که اینجا مشغول بودم که مأمورین ردم را گرفته به در دکان آمدند، آن روز کچویی در مغازه نبود، مرا نشناختند، سراغ او را از من گرفتند، گفتم: نیست چه کارش دارید؟ گفتند: هیچی، می خواهیم سفارش ساخت آلبوم بدهیم. من شناختمشان، پرسیدم: نمونه اش را دارید؟ گفتند: نه! چند تا آلبوم جلویشان گذاشتم، یکی شان آلبومی را نشان داد و گفت: این را می خواهیم. ولی باید با خودش (کچویی) صحبت کنیم. ساعت دو بعدازظهر بود، گفتم: ایشان عصر می آید… در همین گیر و دار یک دفعه کچویی با موتور رکس اش و حسن کبیری سر رسید، خواستند پیاده شوند، اشاره کردم که پیاده نشوید! اما متوجه نشدند و آمدند. بلافاصله قبل از این که حرفی بگویند دو کتاب گذاشتم جلوشان و شروع به داد و بیداد کردم و گفتم: آقا جان ما را مسخره کرده اید، پریشب ساعت ۹ ما را اینجا نگه داشتید که بیایید کتاب تان را ببرید، نیامدید، حالا بردارید و ببرید. دیگر اینجا پیدایتان نشود، ما دیگر برای شما کار نمی کنیم، آنها فهمیدند که من دارم سیاه بازی می کنم و اوضاع قمر در عقرب است، پولی به عنوان اجرت دادند و کتاب ها را زیر بغل زدند و سریع دور شدند. قبل از رفتن در فرصتی بسیار کوتاه دور از چشم مأمورین به کچویی گفتم تا دو ساعت دیگر اگر آمدم به میدان خراسان که آمدم، اگر نیامدم بفهمید که مرا گرفته اند. سریع خودتان را جمع و جور کنید.

بعد از رفتن آنها مأمورها گفتند: چی شد، پس چرا نیامد؟! گفتم: گفتم که کارش حساب و کتاب ندارد، ولی تا عصری می آید! بعد دوباره از مغازه خارج شدند، دیگر آنجا کاری نداشتم، خیالم از فراری دادن کچویی راحت شده بود. وقتی مأمورها تا سر کوچه رفتند و برگشتن ، به دو شاگرد مغازه گفتم: من می روم ، شما عصر که شد به اینها هم بگویید که فلانی نیامد، شنبه می آید، بعد دکان را ببندید و بروید، شنبه هم بازش نکنید تا خودمان خبرتان کنیم. بعد کتم را برداشتم و از کوچه پشتی دور شدم، در این میان آنها از همسایه مغازه پرسیده بودند: شما از آقای کچویی خبری ندارید؟ نمی دانید کجاست، کجا رفته؟! همسایه هم گفته بود: چند دقیقه پیش اینجا بود، با موتور آمد و رفت.

مگر آقای محمودی به شما نگفت؟! پرسیده بودند : آقای محمودی کیست؟ گفته بود: همونی که در مغازه با شما صحبت می کرد، اینها جا می خورند و می فهمند که حسابی رودست خورده اند، هم کچویی و هم من از دست شان در رفته بودیم.

ظاهرا در یک مدت زمانی دیگر هم خیلی با هم دوست و رفیق شده بودید و علیه نزدیکان دربار و رژیم شاه هم کارهایی انجام داده بودید.البته من اینها را در کتاب خاطرات خودتان خوانده ام و ممنون هم می شوم اگر برای ما اینها را نقل کنید.

یکی از کارهایی که من و محمد کچویی با هم انجام می‌دادیم، بر هم زدن جلسات سخنرانی دکتر جواد مناقبی (آخوند درباری) و آتش زدن ماشین او بود. مناقبی داماد علامه طباطبایی و باجناق آیت الله قدوسی بود، اما نمی‌دانم چطور با دربار کنار آمده بود.

او با تحصیلات دانشگاهی، استاد دانشکده الهیات بود و در منابر سخنرانیش در مدح و مناقب شاه سخن می‌گفت و پای منبرش وابستگان حکومتی می‌نشستند، به یاد دارم وقتی که در مسجد بزاز‌ها بالای منبر رفت و هویدا پای منبرش بود، گفت: جناب آقای امیر عباس هویدا! شما که خود به پای خودتان به اینجا نیامده‌اید، شما را حضرت زهرا (س) استقبال کرده و امام زمان (عج) نیز بدرقه‌تان می‌کند.جناب آقای امیر عباس هویدا!نطفه پاک بباید که شود قابل فیض ورنه هر خشت و گلی لؤلؤ مرجان نشود.

بعد به کسانی مثل آیت الله مشکینی و آیت الله منتظری که برای کتاب شهید جاوید تفریظ نوشته بودند حمله کرد، من و کچویی تصمیم گرفتیم او هر جا منبر رفت منبرش را بر هم بریزیم.

یک بار کمی پول به آدم دیوانه‌ای دادیم و فرستادیمش در مسجد بزاز‌ها پای منبر شیخ نشست، تا شیخ شروع به سخنرانی کرد، او شروع به در آوردن شکلک نمود، ابتدا شیخ به روی خودش نیاورد، اما دید نمی‌تواند این وضع را تحمل کند، لذا برگشت و گفت: مثل اینکه ایشان حالشان خوب نیست، بیایید ببریدش بیرون که یک دفعه آن دیوانه فحش رکیک و چارواداری کشید به جانش: «ک…. می‌گم بیا پایین» در این لحظه کنترل اوضاع از دست رفت و مجلس به هم ریخت و شیخ پایین آمد.

در اواخر دهه ۱۳۴۰، مناقبی در منزلی پایین‌تر از چهارراه سیروس کوچه حمام گلشن به منبر می‌رفت، ماشین او بنز بود و راننده‌ای جا به جایش می‌کرد، وقتی او به جلسه می‌رفت، راننده ماشین را به کناری می‌زد و در آن استراحت می‌کرد و منتظر شیخ می‌شد.

با کچویی نقشه‌ای ریختیم تا ماشین را آتش بزنیم، بعد از کلی مراقبت وقتی اوضاع را مناسب دیدیم رفتیم سر کوچه حمام گلشن. کچویی دو چرخ لاستیک جلو و من دو چرخ عقب را با آب پاش (تافت) که درونش بنزین ریخته بودیم، به بنزین آغشته کردیم، سپس کچویی رفت سوار موتور و منتظر من شد، من خزیدم زیر ماشین و کبریت زدم زیر لاستیک‌ها یک دفعه آتش گرفت.

راننده که متوجه شد ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت نمود، ۷۰۰ _ ۸۰۰ متری با شتاب رفت و فشار هوا سبب خاموش شدن آتش شد، ماشین نسوخت ولی لاستیک‌هایش کاملاً از بین رفت، جالب اینکه وقتی کچویی و کبیری دستگیر شدند، پای مرا وسط نکشیدند و فقط از من به عنوان محرک آن حادثه یاد کردند.

یک بار هم نقشه‌ای ریختیم تا روی مناقبی اسید بپاشیم، بعد حساب کردیم دیدیم ممکن است کور شود، نکردیم به جایش جوهر پاشیدیم و سر و صورت و لباس‌هایش را جوهری کردیم، با تمام این اذیت و آزار‌ها او دست بردار نبود و به تبلیغ خود از رژیم شاه می‌پرداخت.

ظاهرا شما توصیه هایی هم به کچویی در مورد ازدواج کردن و مبارزات سیاسی داشته اید.

آن زمان حرف هایی به کچویی میزدم اما خیلی گوش نمی داد.

ممنون می شوم همین حرف ها را برای ما هم نقل کنید.

هنگامی که کچویی قصد ازدواج داشت، خیلی نصیحتش کردم که اگر می خواهد مبارزه کند باید دور ازدواج را خط بکشد، چرا که اگر ما در این راه از بین برویم و یا دستگیر شویم، نه ثروت داریم و نه کسی که خرج آنها را بدهد… اما او گوشش بدهکار نبود، می گفت: من از خانواده ای زن می گیرم که با این مسائل آشنا باشند. با کسی وصلت می کنم که خانواده ای مبارز داشته باشد و … رفت و با خواهر حسن حسین زاده ازدواج کرد. حسن خودش مبارز و زندان کشیده و پدرش هم از طرفداران آیت الله کاشانی بود، کچویی خیالش راحت شد که به خانواده ای سیاسی پیوند خورده است و اگر مشکلی برایش پیش آمد آنها زندگی زنش را رتق و فتق خواهند کرد. عصر آن روز هم که کچویی و کبیری را فراری دادم به میدان خراسان رفتم و کچویی را یافتم، همسرش در آن زمان حامله بود، گفتم : ببین من از اول گفتم که اگر می خواهی وارد این بازی بشوی نباید زن بگیری. حالا هم که گرفتی و اگر واقعاً و جدی می خواهی به مبارزه ادامه دهی باید از زن و بچه ات جدا شوی و آنها را به امید خدا رها کنی! و مثل بقیه وارد زندگی مخفی شوی وگرنه برگرد برو سر زندگی ات، بالاخره امشب، فردا شب می آیند سراغت. گفت: این روزها موعد وضع حمل خانمم است، نمی توانم رهایش کنم، ولی تلاش می کنم خودم را از چشم مأمورین دور نگهدارم. او از من جدا شد و رفت، زن باردارش را برداشت و برد منزل باجناقش در حوالی میدان خراسان، یکی دو شب بعد فرزند او محسن به دنیا آمد.

از دستگیری های کچویی خاطراتی هم به خاطر دارید؟گویا پیش از انقلاب چند باری دستگیر و به زندان افتاده بود که شما در جریان این دستگیری ها بودید.

گویا او را خیلی شکنجه می کنند ولی او اطلاع و خبری از من درز نمی دهد، البته امکان دادن نشان و آدرس هم نداشت، چرا که تماس های من با او یک طرفه بود، اما می توانست برخی از رفقای مرا لو بدهد، که نداده و به خاطر من مقاومت کرده بود. بعد از یک سال و خورده ای وقتی دیدند حرفی از او در نمی آید با گرفتن تعهد مبنی بر پرهیز از فعالیت های سیاسی و معرفی کسانی که به او مراجعه می کنند ، آزادش کردند.

کچویی البته ارتباطات گسترده ای با گروه های دیگری همچون گروه لاجوردی در تکثیر اعلامیه و … داشت که این ارتباطات هرگز لو نرفت. اما دیری نمی پاید که او دوباره دستگیر می شود.

یک بار هم سر داستان اسلحه دستگیر می شود.بعد از مدتی چند تا از بچه ها سراغش می روند و می گویند که ما می خواهیم برویم مشهد و اسلحه بگیریم ، تو به ما کمک کن . کچویی گفته بود اسلحه های آنجا دست ساز و قلابی است ، خراب است ، نروید. تازه شاید خود ساواکی ها به شما اسلحه بفروشند شما که آنها را نمی شناسید، آنها هم به حرف او گوش دادند و به مشهد نرفتند . اما بعد از مدتی دستگیر شدند و به همین ارتباط با کچویی اعتراف کردند، دوباره کچویی را دستگیر کردند که چرا به تعهدت عمل نکردی ؟! و اینها وقتی به تو مراجعه کردند به ما خبر ندادی؟! لذا این بار به دلیل تکرار جرم به وی حبس ابد دادند.

ظاهرا در زندان هم از افرادی بود که طرفدار بحث نجاست مارکسیستها بود و خیلی جدی هم پیگیر این موضوع بود؟

اصلا از رهبران همین بحث بود.

در مورد این هم توضیحی بدهید ممنون میشم.

کچویی از چهره های فعال زندان بود و بر اثر مراودات درون زندان بحث التقاطیون و … به میان آمد و او از زمره اصحاب فتوا گشت که به نجاست مارکسیست ها اعتقاد داشتند و از این رو مخالف مجاهدین و نزدیکی آنها به مارکسیست ها بود و خیلی هم در این بحث جدی و پیگیر بود.

ظاهرا شما و محمد کچویی هم بحث هایی با انجمن حجتیه داشته اید.امکان دارد در این باره هم توضیحاتی بدهید؟

انجمن حجتیه بعد از این همه مدت به دنبال عمرکشون است این انجمن با کارهای چاپی خود همواره درصدد اختلاف افکنی بین تشیع و تسنن است. الان نفاق بیشتری دارند برای همین بچه دو تا مدیر کل را جذب می کنند تا بتوانند از امکانات دولت استفاده کنند برای همین در زمستانی که همه با کمبود گازوییل روبرو بودند اینها گازوییل داشتند. انجمن حجتیه نفاق زیادی دارند.امام سال آخر[قبل از انقلاب] اعلام کرد که ما نیمه شعبان جشن نمی گیریم اینها آن سال جشن مفصل تری نسبت به سال های دیگر برگزار کردند. اینها همان زمان با زرنگی توانستند علما را مجاب کنند که یک سوم سهم امام را دریافت کنند تا با بهاییت مبارزه کنند. در سال ۴۸ ما از طریق آیت الله سعیدی یک استفتا از امام گرفتیم که این انجمن به مبارزه اعتقادی ندارد آیا اجازه می دهید که به این افراد کمک شود؟ همان زمان امام گفتند:” کمک کردن جایز نیست زیرا اینها ضررشان بیشتر از نفعشان است.” وقتی ما این اطلاعیه را تکثیر کردیم آنها شمشیر را برای ما از رو بستند البته چهره هایی مانند آیت الله خزعلی و حسینی و برخی دیگر، از آنها طرفداری می کردند اما وقتی از ماهیت آنها مطلع شدند کنار کشیدند. ما سال ۴۷ دو تا از بچه های علوی را جذب کرده بودیم. این بچه ها می گفتند ما حرف شما را قبول داریم اما باید مسئول ما رامجاب کنید. من برای اینکه این تصور ایجاد نشود که ما می ترسیم بنابراین من گفتم :” من با مسئولتان صحبت می کنم. “آنها آقای توانا را منزل آقای اکبر مهدوی آوردند و در نهایت من و آقای جواد منصوری و شهید کچویی در آن جلسه حضور پیدا کردیم که در نهایت کار ما به دعوا کشید و می گفتند :”خدا ریشه شما را بکند.”

بعد از انقلاب هم که شهید کچویی مسئولیت های مختلفی داشت از جمله ریاست زندان اوین؟

بله.البته به دلیل آشنایی که با شهید لاجوردی داشت و با بچه های موتلفه هم رابطه خوبی داشت مسئولیت هایی به او داده شد.

در همان ایام خیلی تلاش داشت با زندانی ها رفتارهای خوبی داشته باشد و سخت گیری های الکی نشود.خیلی از ساواکی ها که دستگیر شده بودند را اجازه می داد با خانواده شان ملاقات کنند و یک روز در هفته حتی تعیین شده بود تا آنها بتوانند با همسرانشان تنهایی ملاقات داشته باشند چون اکثر اینها هم از نظر اخلاقی آدم های فاسدی بودند این کار را می کرد تا هم خانواده اینها در بیرون که بودند به مشکلی بر نخورند و هم اینها در داخل زندان فساد به وجود نیاورند و داخل زندان را فاسد نکنند.واقعا برخورد کچویی با زندانی ها برخورد خوب و انسانی بود.

ظاهرا در دستگیری کمالی از بازجوهای مشهور قبل از انقلاب هم نقش مهمی ایفا کرده بود.امکان دارد در این باره هم توضیحی بدهید؟

یکی از بازجو های من دکتر کمالی بود. کمالی در این مدت متوجه شد که کسی سراغ وی نیامده است هرچند کمالی خود در شمال زندگی می کرد و خانواده اش در تهران بودند. کمالی تصور کرد که پرونده اش گم شده است در حالیکه کمالی به عنوان یک فرد اهل تسنن همیشه بازجویی افراد مذهبی را بر عهده داشت و بسیار خشن با زندانیان برخورد می کرد و خیلی از افراد زیر دست وی شکنجه و اعدام شدند. در زمان دولت موقت بسیاری از ساواکی ها تجمع کرده و خواستار دریافت حقوق عقب مانده اشان شدند. همان زمان دولت اطلاعیه داد که از دادستانی نامه بگیرید که تحت تعقیب نیستید ما حقوق عقب مانده تان را پرداخت می کنیم. آن زمان کمالی نیز آمده بود که حقوق خود را دریافت کند برای گرفتن نامه به زندان اوین می رود و در یکی از این روزها شهید کچویی که رئیس زندان اوین بود وی را در محوطه می بیند و به کمالی می گوید :”شما اینجا چه کار می کنید؟” گفته بود من آمده ام که نامه بگیرم. “شهید کچویی به وی می گوید :” من برایت نامه می گیرم و در نهایت وی را معرفی می کند و بازداشت می شود.” در طول دوران زندان چندین بار خواسته بود رگ بزند که نجات یافت و در نهایت اعدام شد.

برسیم به سال ۶۰ و بحث محمد رضا سعادتی.اول اینکه شما سعادتی را می شناختید و با او آشنایی داشتید؟

سعادتی از اعضای مهم سازمان منافقین بود که در سازمان در رده افرادی همانند رجوی و خیابانی بود و خیلی هم تحویلش می گرفتند.بعد از انقلاب به دلیل جاسوسی برای شوروی دستگیر و دادگاهی شد و آخر هم به زندان محکوم شد.

در مورد حکمش که چرا به اعدام محکوم نشد شما حرفی ندارید؟

من خیلی در جریان پرونده اش نبودم  و خیلی هم الان چیزی به خاطرم نیست.

در جریان ترور شهید کچویی چطور؟نقش سعادتی به نظر شما نقش قابل توجهی است؟

کچویی را فردی به نام افجه ای ترور کرد که از افراد به ظاهر تواب بود که قرار بود فردای بمب گذاری در دفتر حزب جمهوری در اوین لاجوردی و آیت الله محمدی گیلانی را ترور کند اما کچویی مانع می شود و خودش شهید می شود.بعدها که لاجوردی پیگیری کرده بود مشخص می شود که سعادتی نقش پر رنگی در تحریک و خط دادن به افجه ای داشته و به همین دلیل هم دوباره محاکمه شده و به اعدام محکوم شد.

از کجا مشخص شد که سعادتی در این ترور نقش داشته است؟خود افجه ای که خودکشی کرده بود و بازجویی نشده بود تا اعتراف کند با سعادتی ارتباط داشته است یا خیر؟

نه ظاهرا یک رابطی داشتند که او اعتراف کرده بود که اینها با هم ارتباط داشتند و از سعادتی خط گرفته است.

مهدی آسمان تاب؟

ظاهرا همین فرد بوده است.الان خیلی چیزی به خاطر ندارم.اما می دانم که فردی اعتراف کرده بود که افجه ای و سعادتی با هم ارتباط داشته اند و افجه ای هم از سعادتی برای ترور مسئولین دادگاه انقلاب خط گرفته است و بعد هم سعادتی به همین دلیل محاکمه و اعدام شد.

ممنون از اینکه فرصتی برای مصاحبه در اختیار ما قرار دادید.